اشعار عبدالجبار کاکایی

مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن / عبدالجبار کاکایی

خدا یک شب تو را در سینه ی من زاد، باور کن
یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

تو مثل هر چه هستی در درون من نمی گنجی
مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن

اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک
پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را
رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی
که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

 

13956 2 3.33

سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود / عبدالجبار کاکایی

در زدی پدر ولی، پشت در کسی نبود
کاش دست نرم باد در به روت می گشود

کاش روزهای تو شاد می شد و سپید
کاش چشم های من کور می شد و کبود

نامه های آخرت چون کبوتری سپید
روی آسمان شهر بال زد، ولی چه سود

هیچکس نشان نداشت از دل شکسته ات
گرچه بندبندشان، تار و پودی از تو بود

تو درست مثل ما، ما درست مثل تو
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود

راستی پدر بگو: لحظه های آخرین
شانه های خسته ات روی دامن که بود؟

چشم کی برای تو، قطره قطره می گریست
دست کی غبار درد از تن تو می زدود؟
 
1894 0 2.61

آن سوی خدا، یک دو قدم مانده به وسواس / عبدالجبار کاکایی

ای خوشه ی باران زده ی گندم و گیلاس
گلدان ترک پوشِ گل یاسمن و یاس

این سوی خدا، یک دو قدم مانده به تردید
آن سوی خدا، یک دو قدم مانده به وسواس

من ساکن این کوچه ی بن بستم و تاریک
نزدیکتر از عقل، کمی مانده به احساس

با خواب فراهم شده بر بستری از مرگ
با چشم به هم آمده بر بالشی از داس

من منتظرم، منتظر ذائقه ی مرگ
چون خوشه ی باران زده ی گندم و گیلاس
 
951 0 3.33